راوی می گوید: در سامره در مجاورت حضرت هادی علیه السلام صنعتگرانی بودند و آنجا مثل شهری شده بود. یونس نقاش بر آن جناب وارد می شد. خدمت او می کرد. روزی لرزان آمد و گفت: سرور من! شما را وصیت می کنم که با اهل و عیالم نیک کنید. فرمود: چه خبر است؟
گفت: خیال دارم فرار کنم. حضرت تبسم کنان فرمود: چرا؟ گفت: برای اینکه ابن بغا، نگین با ارزشی برای من فرستاد که بر آن نقش بزنم. موقع نقاشی قسمت شد، و فردا وعده ی اوست که بگیرد«موسی بن بغا» هم که حالش معلوم است یا هزار تازیانه می زند یا می کُشد. حضرت فرمود: برو به منزلت تا فردا فرج می رسد و جز خبر خیر چیز دیگری نیست. باز فردا صبح زود لرزان آمد و گفت: فرستاده ی او آمده نگین را می خواهد، فرمود: برو ببین چه خبر آورده، هرگز جز خیر نیست. رفت و بعد از مدتی خندان بازگشت و عرض کرد: فرستاده. گفت: کنیزکان بر سر این نگین خصومت می کنند. اگر ممکن است آن را دو قسمت کن تا تو را بی نیاز کنیم. حضرت فرمود: خداوندا! سپاس، خاص تو است که ما را از آنها قراردادی که حق شکر تو را به جای آورند. به او چه گفتی؟ عرض کردم: گفتم مرا مهلت دهید تا درباره ی آن فکر کنم که چگونه این کار را انجام دهم. فرمود: درست گفتی.
ماخذ: اثبات الهداه جلد: 3 صفحه: 367
- جمعه ۵ ارديبهشت ۹۳
- ۰۶:۴۶
- ۷۷۰
- ۱